کد مطلب:225150 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:221

حال جعفر برمکی پدر خالد برمکی
در طی نگارش سابق مذكور شد كه بنای نوبهار از منوچهر بن فریدون بود و از آن پس هر كس متولی خدمت و حراست این بنا بودی برمك لقب یافتی چه مردم فرس این بنا را به مثابه مكه معظمه دانستند و متولی آن را برمك یعنی متولی خواندند و در تحریرات سابقه نیز مرقوم شد كه برامكه از نژاد گودرز برادر اردشیر بابكان هستند و نیز مسطور شد كه جاماسب ملقب باردوان شاه بن هرمز مادرش بانوی بانوان بوده بهرام چوبین در تربیت ایشان اقدام كرد چون خسروپرویز سلطنت یافت ایشان را برمك لقب داد یعنی متولی، تمام نوبهار و فرغانه و بلخ و كابل و مكران در تصرف ایشان بوده است و مردم عجم بر گرد او فراهم می شدند تا به تعمیر قلعه ای كه در بلخ كشیده با او اعانت كنند مذهب یزدان پرستی را رواج داد كه برخلاف مذهب زردشتی باشد كه ایشان عمل بر باطن می نمایند و ظاهرپرست نیستند.



[ صفحه 348]



و این روایت مخالف روایات دیگر است اگر چه بزرگان عجم هم یزدان پرست هستند چنانكه رستم زال را یزدان پرست خوانند و آنانكه آتش یا آفتاب یا بت پرست هم هستند آنها را واسطه میان خود و خدای دانند و نیز مذكور شد قباد برمك در زمان خلیفه سوم بود با برادرش هرمز بن خورانشاه بدرگاه خلیفه آمدند یكی را خالد و قباد را عبدالله و هرمز را زید لقب گردید و قباد به كردستانات رفته تمامت طوایف دیار بكر به اطاعت او درآمدند.

و ازین حكایت معلوم شد كه سبب ارتباط و آغاز اختلاط برامكه با خلفاء و رؤسای اسلام از چه هنگام بوده است و چنانكه از این پیش در جلد اول از كناب احوال حضرت امام محمد باقر علیه السلام اشارت رفت در كتاب دستور الوزرا و روضة الانوار و بعضی كتب اخبار مسطور است كه جعفر پدر خالد ملقب به برمك به ملوك فرس پیوسته می شود و از نخست بر دین مجوس و در نوبهار بلخ به عبادت اصنام و ستایش آتش می گذرانید تا به تقدیر سبحانی مسلمانی گرفت.

و یكی روز سلیمان بن عبدالملك بن مروان با بزرگان پیشگاه گفت اگر مملكت من از سلیمان بن داوود علیهماالسلام فزونتر نباشد كمتر نیست الا آنكه كار او را باد و دیو و پری و وحوش و طیور در فرمان بودند و مرا نیست و آن حشمت و زینت و سپاه و دستگاه كه امروز مرا می باشد نه از باستانیان داشته اند و نه فرمانفرمایان امروز دارند از لوازم چیست كه مرا نیست یكتن از خردمندان گفت بهترین چیزیكه در مملكت می باید و پادشاهان را واجب است تو را نیست گفت آن كدام است گفت وزیری كه در خور باشد گفت چگونه گفت از آنكه ترا وزیری از دودمان بزرگ و بلند گوهر و كارآگاه و مبارك پی چنانكه می شاید در پیشگاه نیست گفت كجاست گفت ببلخ اند جعفر برمك است كه تا اردشیر بابكان پدرانش به وزارت نامدار بوده اند و نوبهار بلخ كه آتشكده باستانیان است وقف بر ایشان است و چون اسلام نیرو گرفت و از خاندان پادشاهان عجم پادشاهی برفت پدران او ببلخ مقام گرفته بماندند، وزارت موروثی ایشان و در آداب وزارت و سیر امارت كتابها دارند و چون فرزندان ایشان در علم خط و انشاء و دبیری



[ صفحه 349]



و ادب به مقامی عالی برآمدند این نامه گرامی را كه كارنامه امور وزارت و دستوری و فرمانگذاری و ریاست است به ایشان دادند تا همواره بخواندند و در خاطر بسپردند و دستورالعمل اعمال و افعال خویش گردانیدند و روش ستوده پدران بر گذشته خویش را سرمشق و پیشنهاد خود نمودند از این روی امروز در پهنه كیهان برای ریاست كهان و مهان و وزارت پادشاه جهان هیچكس چون جعفر در خور وزارت و دارای این معنی و منزلت نیست هم ایدون خلیفه روزگار و فرمانفرمای صغار و كبار به آنچه شایسته اوست داناتر است.

سلیمان چون این سخنان خردمندانه را بشنید چندی بیندیشید و بسنجید و پسندید و دل در آن بربست كه جعفر را از بلخ بخواند و بر مسند صدارت بنشاند لكن از آن نگران بود كه مبادا بر كیش گبر باشد لاجرم در تحقیق حال برآمد و معلوم شد مسلمان زاده است پس یكباره خاطرش بر آسود و بفرمود تا بوالی بلخ نگاشتند جعفر را به دمشق روانه دارد و اگر در رعایت برگ راه و حفظ حشمت و پاس توقیر او صد هزار دینار سرخ به كار باشد دریغ نكند و او را با جلالت و جاه بدرگاه خلافت پناه گیسل دارد فرمانگذار بلخ به فرمان خلیفه روی زمین جعفر را با حشمتی در خور و تجملی كامل به دمشق ساختگی كرد جعفر بهر شهری كه رسیدی بزرگانش پذیره كردند و قدومش را محترم و محتشم داشتند تا گاهی كه به حوالی دمشق رسید.

این وقت بیرون از خود سلیمان تمامت اركان و اعیان به دیدار او بیرون شدند و جنابش را با عظمت و شكوهی بزرگ به دارالخلافه وارد كردند و چون سه روز از ورودش برگذشت و از فرسایش راه آسایش گرفت به درگاه سلیمان روی نهاد چون سلیمان او را از دور نگران شد شادان و از حسن منظر و یمن مخبر جعفر خرسند گردید و چون بایوان خلافت بنیان پیوست حاجیان بیامدند و او را در پیش تخت سلیمان بنشاندند و باز پس شدند.

چون سلیمان در وی بدید چندی تیز تیز در او نگریست و روی در هم كشید و بخشم گفت برخیز حاجیان بشتافتند و به سرعت او را برگرفته باز گردانیدند هیچ



[ صفحه 350]



كس ندانست از چیست و نیارست پرسید چون شب در رسید و مجلس انس و محبت بهم پیوست تنی از خواص گفت پادشاه جهان جعفر را با احتشامی بزرگ بآستان سترك درآورد و عزیزش بنشاند و خوارش براند همه به شگفت اندریم گفت اگر نه بزرگ زاده از راهی دور آمده بودی گردنش بزدم چه زهری كشنده با خود داشت و از نخست به من تحفه آورد.

دیگری گفت اگر اجازت رود از وی بپرسم گفت چنین كن برخاست و نزد جعفر شد و گفت امروز در آستان سلیمان زهر با خود داشتی گفت آری اینك بزیر نگینم اندر است پدرانم داشته اند و این انگشتری را از ایشان بمرده ریك دارم [1] من و پدرانم هرگز آزار موری را نخواسته ایم تا به آدمیان چه رسد لكن چون پدرانم را حكام روزگار به طمع خواسته بیازرده اند و افزون از تاب به شكنجه و تاب و بی تاب ساخته اند در این هنگام كه مرا به این آستان بخواندند گفتم شاید طلب گنج نامه كنند یا چیزی جویند كه وفایش نتوانم یا رنجی رسانند كه تابش را نیارم لاجرم این انگشتری را در انگشت كردم تا اگر چنین باشد بر كنم و برمكم و ازین بلیت بر هم.

چون این سخن به سلیمان پیوست از هوشیاری و پیش بینی جعفر خرسند شد و دل در وی بست و بفرمود تا مركب خاص بسرایش بردند و بزرگان درگاه او را با اعزاز و اكرام وارد پیشگاهش كردند چون سلیمان روز دیگر جعفر را بدید مورد الطاف بیكرانش ساخت و بالایش را به جامه مهین دستوری بیاراست آنگاه خامه و دوات نزدش بگذاشتند جعفر توقیعی چند برنگاشت سلیمان بدید و شاد گردید چنانكه هرگزش به آن بشارت نیافته بودند.

جعفر به سلیمان عرض كرد در میان چند هزار تن ملك چه دانست زهر با من است گفت چیزی با خود دارم كه از هر چه دارم گرامی تر شمارم و هرگز از خویشتن دور نگردانم و آن دو مهره است مانند جزع یمانی و نه جزع است و از گنجینه پیشین پادشاهان یافته ام و هر دو را بر باز و بر بسته ام خاصیت آن این است كه هر كجا



[ صفحه 351]



زهری یا با كسی یا در خوردنی یا آشامیدنی باشد چون بویش به این دو مهره رسد فی الحال هر دو بجنبش و بر یكدیگر بر زدن آیند و آرام نگیرند مرا آشكار شود كه زهری در آن مجلس درآورده اند و شرایط احتیاط به جای آورم چون تو بر من درآمدی این دو مهره به جنبیدن درآمدند و هر چه نزدیكتر شدی بر جنبش برافزودند و چون بنشستی خود بر یكدیگر همی زدند مرا شك نماند كه این زهر با تو است و اگر دیگری جز تو بودی زنده اش نگذاشتم و چونت بازگردانیدند مهره ها از جنبش بایستادند و تا از سرای بیرون نشدی چنانكه ببایست نیاسودند، آنگاه آن مهره را از بازو برآورده به جعفر بنمود و گفت هرگز در جهان چنین شگفت چیزی دیدی؟

بزرگان پیشگاه در آن مهره ها نگاه می كردند و عجب می كردند جعفر گفت به روزگار اندر جواهر زواهر بدیده ام كه مانندش ندیده ام یكی این است كه با پادشاه جهان می بینم دیگری با ملك طبرستان، گفت چه بود گفت در این سفر كه به این درگاه بزرگ راه می سپردم از نیشابور آهنگ طبرستان نمودم چه در طبرستان برك و سامانی داشتم فرمانگذار طبرستان به پذیرائی من بیامد و مرا در شهر آمل سرای خویش میهمان ساخت و آذوقه و علوفه فرستاد و همه روز با من بر یك خوان میزبان بودی و به جانبی تماشا می رفتیم روزی گفت هرگز به تماشای دریا رفته باشی گفتم نرفته ام روز دیگر به جانب بحر شدیم و به كشتی برنشستیم مطربان به سرود و نوا درآمدند و كشتی بانان كشتی براندند ملك طبرستان را انگشتری از یاقوت سرخ در انگشت بود كه از آن نگین نیكوتر ندیده و همی بر آن نگران بودم.

چون این چند نگریدن را نگران شد از انگشت درآورده به من بخشیده ببوسیدم نزدش بگذاشتم دیگر باره به من داد و گفت دیگرم به انگشت نخواهد آمد گفتم این انگشتری انگشت ملك را شاید، بار دیگر به من داد گفتم باری از سرمستی است نه هوشیاری چون به خویش آید پشیمان گردد پس دیگر باره به خدمتش بگذاشتم برگرفت و به دریا درافكند.

سخت به افسوس و دریغ رفتم و گفتم اگر به حقیقت چنین دانستم پذیرفتم گفت



[ صفحه 352]



دیدم فراوان به آن نگران هستی به تو دادم اگر چند نیكو بود اما اگر هر چه از آن نیكوتر نبودی و تو بر آن چشم داشتی ترا بخشیدمی و گناه از تو بود كه قبول ننمودی و اكنون كه به دریا درافكندم دریغ همی خوری. هم ایدون چاره ای بیندیشیدم تا بتوات باز آورم.

پس غلامی را بخواند و گفت بر فراز زورقی بر آی و از بحر بگذر و بر اسبی بسرای اندر شو و از گنجور فلان صندوقچه را گرفته بیاور و كشتی بان را گفت لنگر كشتی را بر جای بدار چون غلام صندوقچه را بیاورد برگشود و ماهیی زرین درآورد و به دریا درافكند ماهی به زیر آب شد و باغوش بخورد و به قعر دریا برفت و از چشم ناپدید گشت پس از چندی بر روی آب برآمد و آن انگشتری را به دهان اندر بنمود ملك با كشتی بان فرمان داد تا بزورقی برفت و ماهی و انگشتری را برآورد ملك انگشتری را از دهان ماهی بگرفت و به من داد من به انگشت درآوردم و ماهی را دیگر باره در صندوقچه باز جای فرستاد، آنگاه جعفر آن انگشتری را در حضور سلیمان بگذاشت.

سلیمان بدید و به جعفر بداد و گفت یادگاری را بیهوده نتوان گرفت و صاحب دستور الوزراء این نسبت را به والی نخشب داده و گوید جعفر از وی باز گفت و سلیمان از حكمران نخشب بخواست والی آن ماهی را با كوس قولنج بفرستاد چون خلیفه زمان بدید بیازمود و صدق سخن برمك نمایان شد و در آن اثنا یكی از حاضرین دستی به آن طبل آشنا كرد از طبله شكمش صدائی آشنا از منفذ زیرین به گوشها آشنائی گرفت صاحب صدا شرمسار و دیگران خندان شدند برمك گفت این طبل علاج قولنج است.

لكن با این تفصیل وزارت جعفر پدر خالد در آستان سلیمان محل نظر است و هم چنین نسبت زرجعفری به جعفر محقق نیست بلكه مردی كیمیاگر كه جعفر نام داشته و زر تمام عیار آشكار می ساخته بدو منسوب است صاحب برهان اللغة گوید بعضی گفته اند پیش از جعفر برمكی زر ناسره و مغشوش سكه می زدند چون وزارت بدو پیوست بفرمود



[ صفحه 353]



زر سره و خالص را سكه زدند و به او منسوب شد می تواند بود كه جعفر بعد از مسلمانی در آستان سلیمانی روی كرده و با اهل و عشیرت از بلخ به دمشق آمده و چون پدر در پدر بزرگ زاده و دانشمند بوده اند در آستان سلیمان گرامی و ارجمند شده اند چنانكه نظر تواریخ نیز بر این است و در زمره وزرای سلیمان مذكور نداشته اند.

در اخبار الدول مسطور است كه اصمعی حكایت كند كه برمك جد یحیی بن خالد به حضرت ملك هندوستان درآمد، سلطان هند او را گرامی بداشت و خوان بیاراست و برمك بخورد تا سیر گشت سلطان فرمود بخور گفت جای خوردن نمانده است سلطان گفت فلان قضیب را بیاورید پس آن قضیب را به دست خود بر سینه برمك بسود از اثرش گفتی هیچ خوردنی نخورده است و دیگر باره بسیار بخورد تا نیك سیر شد سلطان گفت تناول نمای عرض كرد سیر شدم و قدرت تناول ندارم سلطان دیگر باره بر سینه اش بسود چنانكه گویا هیچ نخورده بود و مقداری فراوان طعام بخورد تا سخت سیر شد گفت بخور گفت ازین بیش نتوانم خوردن خواست دیگر باره قضیب را بر سینه اش بساید استعفا نمود و پرسید این قضیه چیست فرمود تحفه ای از تحف ملوك است.

و گوید یكی روز در خدمت سلطان در كوشكی مشرف بر دریا نشسته بودم سلطان را خاتمی از یاقوت سرخ در انگشت بود كه آفتاب فروغان را چنان فروغ نبود و مجلس را منور ساخته بود در آن خاتم نگران بودم چون مرا به نظاره دید از انگشت درآورده به دریا انداخت سخت آزرم گرفتم و گفتم گناهی است كه از دیدار پدیدار شد بخندید و سبدی را بیاوردند ماهی از نقره كه رشته دراز بگردن داشت درآوردند و به آب انداختند ماهی به آب فروگرفتن گرفت و با انگشتری كه به دهان داشت بیرون شد پادشاه خاتم را بگرفت و به انگشت درآورد در عجب شدم و سبب ندانستم و از هند به دمشق آمدم و هشام بن عبدالملك را ملاقات كردم با من اكرام ورزید و خبرم پرسید آن حكایت را معروض داشتم هشام فرمان كرد تا معجونی از بهرش ترتیب دهم در سرای خود به انجام خدمت مشغول شدم یك روز غلامان هشام



[ صفحه 354]



شتابان بیامدند و كرا به دربارش حاضر كردند.

چون هشام بر من نگران شد گفت بگذارید بازگردد و با من نزدیك نشود چه با خود زهری دارد پریشان حال به منزل خود باز شدم و دست بشستم و جامه بر تن برآوردم و به حضرت هشام شدم و از آن كیفیت بپرسیدم گفت همانا ترا زهری همراه بود یا زهری دست بیالودی عرض كردم یا امیرالمؤمنین چنین نیست لكن افیونی كه از اجزاء آن معجون است همی بكوفتم و افیون زهر است آنگاه عرض كردم این حال چگونه خدمت امیرالمؤمنین مكشوف شد گفت در بازویم دو قوچ از یاقوت سرخ است كه هر وقت كسی را زهری همراه باشد و نزد من بیاید این دو قوچ شاخ در شاخ شوند و چون ترا بدیدم هر دو به شاخ زدن درآمدند بدانستم زهر با خود داری.

معلوم باد چنانكه مسطور شد بعضی این حكایت را نسبت به جعفر برمكی با هشام بن عبدالملك داده اند و برخی از خالد برمكی و سلیمان یاد كرده اند و پاره ای با عبدالملك بن مروان منسوب داشته اند و صاحب دستور الوزراء حكایت ایشان را با عبدالملك و سلیمان تصویب نمی كند و ملاقات ایشان را با هشام بن عبدالملك تصدیق می نماید.

و ابن خلكان در ذیل احوال یحیی بن خالد می گوید در آغاز سلطنت بنی عباس بعد از قتل ابی مسلم خلال داخل امر امارت و وزارت شدند و ضیاء بونی در كتاب اكرام الناس كه در احوال برامكه به فرمان سلطان محمود غزنوی نگاشته است این حكایات مسطوره را به علاوه پاره ای بیانات از جعفر با عبدالملك می نگارد می گوید بعد از آنكه عبدالملك شرذمه از فضل و ادب و علم و دانش و پاسداری و مقام شناسی برمك بگفت او را در زمره ندیمان خود انسلاك داد و جعفر برمكی پس از چندی از كیش بت پرستی بیرون شد و مسلمانی گرفت و پس از چندی خداوندش پسری بداد او را خالد نامید هنرها بیاموخت و از پدرش خردمندتر گشت خداوند نور اسلام در دلش بیفكند و دین حنیف اختیار نمود و ازین سخن می رسد كه پدرش اسلام نیاورده بود و در زمان ولید بن عبدالملك پر و بال گرفت و در میان مسلمانان اعتبار یافت و در محامد



[ صفحه 355]



اخلاق یگانه آفاق شد و در شعر و ادب و دبیری گوی سبقت از اساتید جهان باز ربود و در خدمت ولید از محاسن و محامد و فضایل او بسیار گفته بودند و بر این حال ببود تا دولت عباسیان را اختر اقبال نمودار ساخت و خالد به آهنگ خدمت ابی جعفر منصور بیامد چنان كه در مقام خود گفته آید.

و راقم حروف را عقیدت چنان است كه تكذیب این حكایات چندان لازم نیست چه ممكن است این جماعت برامكه از زمان عثمان یا قبل از عثمان گاهی به دربار خلفا آمد و شد می كردند بعضی اوقات برای عرض حاجات و زمانی برای طبابت و هنگامی برای عرض فضیلت چنانكه استعلاج هشام یا ساختن دارو برای سلیمان شاهد این عنوان است غریب این است كه سلیمان بن عبدالملك بن مروان بدون این كه استعمال قضیب هندوستان را نماید هرگز از خوردن سیرائی و خستگی نداشت مگر این كه از استماع آن حكایت آن درجه شكمبارگی و شهوت را یافته باشد.

اما در دوره بنی امیه دارای رتبت امارت نبوده اند بلكه در جمله ندماء بوده اند و البته ندیم چون فاضل و خردمند و اصیل و از دودمان نبیل باشد طرف مشورت نیز خواهد شد و بر حسب همین اعتبار و سوابق روزگار بود كه در بدایت سلطنت بنی عباس دارای مقام وزارت و اشارت و مشیرو و امیر گردیدند.

و اگر جز این بودی چگونه در پیشگاه ابی جعفر منصور با آنگونه دقت و كیاست و لطف انتخاب و اختیار و عظمت و هیبت و قساوت قلب و هیمنه و وقار و دوراندیشی عقل و فضایلی كه او را بود مردمی آتش پرست زاده بدون ترتیب مقدمات صحیحه و طول ایام معاشرت با بزرگان و سلاطین اسلام و اطلاع از رموز مملكت و خلافت آن استطاعت داشتند كه دخیل امر وزارت و مشاورت گردند و در بنای شهر بغداد به مشاورت ایشان كار كنند ازین است كه چون به مقام وزارت رسیدند اسامی عجمی ایشان به اسلامی تبدیل یافت و مسلمانی داشتند چه رتبت وزارت با كیش آتش پرستی نمی ساخت.

اما این ملاحظه در اطباء یا دیگر طبقات ادباء و فضلا كه داخل در مهام خطیره ی وزارت یا امارت بزرگ باشند لازم نیست دیگر اینكه از حكایت ماهی والی نخشب یا



[ صفحه 356]



طبرستان یا طبل قولنج یا قضیب سلطان هندوستان در عجب نشاید رفت اما خبر صحیح همان است كه از نقره ساخته و رشته دراز بر آن بیاویخته بودند زیرا كه ممكن است به تركیب، پاره ای ادویه و اجزای مخصوصه در فلزی استعمال نمایند كه حالت ربایندگی سنگی یا چیزی دیگر را پیدا كند مثل آهن ربا و جز آن و آن وقت رشته به آن درآورند و در آنچه مقصود دارند بیفكنند و به آن قوه كه در آن است آن نگین را برباید و چونش بركشند بیرون بیاورد اما نه آن است كه چون از بن آب برگرفت بدون مددی از خارج بیرون آید و تسلیم نماید و البته اگر بخواهند در سنگی دیگر به كار برند ممكن نمی شود بكله آن اجزا برای ربایش سنگی مخصوص است.

و بر این منوال است حكم طبل قولنج و قضیب اشتها و نیز بباید دانست كه اینكه در بعضی كتب نوشته اند چون از برمك سبب زهر با خود داشتن را بپرسیدند گفت برای اینكه برمكم لقب برمك یافت، مقرون بصحت نمی باشد چه این طایفه از آن هنگام كه متولی خدمت نوبهار شدند این لقب یافتند ممكن است كه بعد از آنكه برمك این لفظ را بر زبان بگذرانیده باشد گمان برده اند كه به این جهت بوده است.

و در بعضی تواریخ نوشته اند كه اول كسی كه برمك شد اردوان پسر هرمز بود و بعد از وی خوران شاه و بعد از وی هرمز ثانی برمك شد و خلیفه عربی نژاد او را زید نام نهاد و بعد از وی قباد برمك شد و بواسطه شورش ترخان شاه ملك تركستان به خلیفه پناه برد و عبدالله نام یافت و ازین ترتیب چنان معلوم می شود كه جعفر بن قباد كه در زمان سلیمان بن عبدالملك به دمشق آمده پسر همین عبدالله است و در بعضی كتب نوشته اند در خدمت سلیمان بن عبدالملك عرض كردند كه در این زمان وزیری كه شایسته این بارگاه ارجمند باشد جعفر و خالد دو برادر هستند كه از روزگار اردشیر بابكان تا به حال پسران خود را جز علم وزارت و عدالت نمی آموزند و فرمان سلیمان به والی بلخ در احضار هر دو برادر صادر شد و خالد در ذیل حكایت انگشتری می گوید چون من حسن اختلاط را از برادرم جعفر بهتر می توانستم الفت من و والی بیشتر شد و تا آخر حكایت كه صاحب بحیری می نماید معلوم می شود كه دو تن بوده اند و وزارت را به جعفر گذاشته اند.



[ صفحه 357]



و هم می نویسد: مردم فارس را هفت آتشكده به عدد هفت كوكب بدین نام و ترتیب بوده است آذرمهر آذربهرام آذرنوش آذرآئین آذرفرین آذربرزین آذرزرتشت و هر یك از این آتشكده ها را منسوب به یكی از كواكب سبعه می داشته اند و بخوری كه متعلق به آن كوكب بود می سوخته اند و آذربادگان و آذربایگان و آذرآبادگان نام شهر تبریز و آتشكده تبریز است و آذرپیرا نام خادم آتشكده است و آذرگشسب نام آتشكده گشتاسب است كه در بلخ بساخت و خزاین خود را در آنجا بنهفت و ذوالقرنین خراب كرد و خزائن را ببرد و نام مطلق آتشكده نیز هست نوش آذر همان آذرنوش است كه مذكور شد درخش بضم دال و راء مهملتین نام آتشكده ایست كه در ارمنیه برآورده اند و بانی آن شخص مجوس معروف برأس البغل بوده است.


[1] يعني يادگار.